آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

یه روز پر از دلواپسی

دیشب خبر دار شدم که رشت 30 سانت برف باریده و اتوبان قزوین هم بسته ست و انگار باید سال تحویل رو خونه و تو تهران باشیم ولی من دوست ندارم آخه هیچی واسه سفره هفت سین تهیه نکردم کلی جاها زنگ زدم و از اوضاع و احوال راه و هوا جویا شدم ولی انگار همه جا وضعیت همینه هوا خیلی سرده حالا خدا کنه تا فردا صبح حداقل وضعیت جاده بهتر شه که بتونیم بریم ............دعا کن کوچولوی من بووووووووووووووووووووووووس ...
28 اسفند 1390

90.12.25

سلام سلام صد سلام به عشق زندگیم ؛ صبح زود بیدار شدم مامانی جون آخه این کمردرد نمیزاره که زیاد راحت بخوابم و بعد چند ساعت دیدم دخمل گلم بیدار شد و رفت پیش بابایی خوابید الهی قربون اون مهربونی که من و بابایی عاشقشیم . صبح رفتیم بیرون واسه یه سری خریدهاو صدالبته که واسه دخمل گلم یه سه چرخه خوشگل خریدیم و که خوشش اومد بعد خوردن ناهار هم  تصمیم گرفتیم بریم  کتابهای عمه و یکسری از کارهایی رو که داشتیم انجام بدیم ساعت تقریبا 4:30 یا 5 بود که رفتیم بیرون بعد خرید نون واسه عمه رفتیم خونه شون عمه هم تنهابود و از ما خواست که پیشش بمونیم و شما کلی شیطونی کردی و کلی ارگ زدی عکاساش تو گوشی بابایی جونه که در اولین فرصت میزارمش و اینجوری شدک...
28 اسفند 1390

90.12.26

دخملی هواشناسی اعلام کرده که همه جا کاهش دماداریم و طبق سیستم آب وهوای گوشی فردا رشت و .. برف میاد وای خیلی دلم گرفته اگه نشه بریم .دوست دارم مثل همیشه من هفت سین بزارم خدایا برف نیاد یه وقت . ...
28 اسفند 1390

اولین سه چرخه

مامانی سلام خوبی ؛ امروز فقط به فکر این بودم که چه جوری آماده شیم که بریم واسه تعطیلات عید رشت آخه من از بستن ساک و چیدن وسایل خوشم نمیاد و هیچ سررشته ایی ندارم و اگه بابایی جون نبود نمیدونم چه جوری باید وسایل رو میچیدم . از قرار معلوم ما باید صبح دوشنبه بریم آخه بابایی جون تا آخرین لحظه سرکاره و خوب حالا حالاها فرصت داریم دیروز که مامان محیا جون اومده بود دم در دیدم که سه چرخه ایی رو که باهم دیده بودیم خریده و بابایی هم خوشش اومد و تصمیم گرفتیم که واسه شما هم یکی بخریم قرار شد فردا که رفتیم بیرون یه عروسک خوشگل و یه سه چرخه واسه آنا خانمی بخریم . ...
28 اسفند 1390

90.12.23

سلام دخملی ، صبح تقریبا همزمان با هم بیدار شدیم ساعت 10:30 بود و شما در خواست شیر کردی و بعد هم گیر دادی به شلوار بابایی جون نمیدونم چرا ؟ کارهای زیادی هست که باید انجام بدیم من الجمله بریم حموم که خودش یکی دوساعت با شما طول میکشه ، لباسهای امشب رو اتو و آماده کنم و .....امیدوارم امروز دخمل خوبی باشی و به مامان کمک کنی و از همه مهمتر ظهر بخوابی تا شب کلافه نشی و من و بابایی جون رو اذیت نکنی از الان صدای بم بم ترقه ها میاد خدا شب به خیر کنه البته با تو جه به این همه مامور نیروی انتظامی مردم جرات مانور زیادی ندارن تا شب عزیزم ....................بوس آنا خانمی هنوز خوابت میاد مامان جونی ؟ بقیه در ادامه ..................
28 اسفند 1390

چهار شنبه سوری مبارک .

  بیا در غروب آخرین سه شنبه سال برای گردگیری افکارمان آتشی بیافروزیم تا کینه ها را بسوزانیم زردی خاطرات بد را به آتش و سرخی عشق را از آتش بگیریم و آتش نفرت را در وجودمان خاموش کنیم ....... چهار شنبه سوری بر شما کوچولوها و مامانای عزیزتون مبارک.   ...
23 اسفند 1390

90.12.22

سلام مامان جونی ؛ امروز کار خاصی نداشتیم و بهتر دیدم که بیشتر به کارهای خونه برسم شستن لباسها ؛ رو تختی و .... حداقل واسه عید ظاهر خونه تمیز باشه حوصله ریختن کمد و جابجایی وسایل رو ندارم به قول بابایی جون دیگه دو و سه ماه دیگه اینجا هستیم و موقع اسباب کشی یه بار دیگه باید جابجا کنی و از طرفی ما که عید خونه نیستیم و کسی نمیخواد بیاد و من خودم رو اینطوری قانع کردم ؛ ناهار هم باهم پوره خوردیم که شما خیلی دوسش داری بعد ناهار  هم برات حلوا درست کردم  بعد خوردنش دندونات رو نشون دادی و گفتی مسواک ؛ نمیدونم چرا یهو یاد مسواکت افتادی و خواستی مسواک بزنی خوب خیلی خوبه ، از فرصت استفاده کردم و با خمیر دندون البته به مقدار خیلی کم واست مسواک ...
23 اسفند 1390

90.12.20

سلام دخملی ؛ امروز شنبه ست و صبح ساعت ٩:٣٠ از خواب بیدار شدم و بعد چند دقیقه دیدم که دخمل خوشگلم هم بیدار شده ساعت ١١ بود که مامان محیا جون زنگ زد تا بریم بیرون و ماهم آماده شدیم برای رفتن میخواستم کالسکه بیارم ولی چون مامان محیا نیاورد منهم بیخیال شدم ولی چشمت روز بد نبینه از دم در تا رسالت همینطور گریه کردی و گفتی بغل ؛ اینقدر هم نامهربون هستی هر چی گفتم مامانی کمرش در میگیره اصلا توجه نکردی و همچنان به گریه که چه عرض کنم داد و گریه بهتره ادامه دادی .خلاصه امروز همش مامان رو اذیت کردی و تا هفت حوض اصلا نفهمیدیم چه جوری اومدیم فقط تونستم یه جوراب برات بخرم ؛ خدا به خیر کنه با این کمر درد چه بلایی سرم میخواد بیاد. مرکز خرید پان...
21 اسفند 1390

یه مسافرت کوچولو

چهارشنبه تصمیم گرفتیم بریم فیروزکوه و از اونجایی که کار خاصی نداشتیم بابایی هم موافق بود صبح پنجشنبه ساعت 11 به سمت فیروزکوه حرکت کردیم و وای از جاده دماوند که همیشه خدا شلوغه . هوا خیلی خوب بود شما هم مثل یه دخمل خوب بعد کمی بازی و شیرین زبونی تا خونه سپیده جون خواب بودی وقتی که رسیدیم با دیدنشون خیلی خوشحال شدی . غروب با داریوش و سپیده و بابایی رفتیم مغازه شون ؛ شبها خیلی خیلی سرد میشد طوری که سرما تا مغز استخوان ادم نفوذ میکرد ، شما پیش بابایی جون موندی و من رفتم دفتر دختر خاله سمیه اینا تا ببینمشون اونا هم دارن کارهای بیمه شون رو انجام میدن که برن برای همیشه رشت زندگی کنن خوش به حالشون امیدوارم که کاراشون زود جور شه . ش...
20 اسفند 1390

عکسهای یه دخمل شیطون که مامان دیگه از دستش نمیدونه چیکار کنه ؟

این از صبح که بخاطر اشتباهی زنگ زدن پستچی طبق معمول ( همیشه زنگ در ما رو با بغلی اشتباهی میزنن نمیدونم حتی خودشون و فامیلاشون هم همین اشتباه رو میکنن آخه یکی نیست بگه بعد 6 ماه یعنی هنوز نمیدونن کدوم سمت میشینن )شما گیر دادی که با آیفون صحبت کنی . بعدازظهر هم که رفتی رو تختت و شروع کردی به ورج و ورجه و همش میخواستی از اون بالا بیای پایین و مامان هم از ترس داشت سکته میکرد و شما از این کار لذت میبردی. اون پشت چه خبر اونوقت ؟ الان هم که دارم مینویسم برات ساعت 7:16 دقیقه ست و شما بعد کلی شیطنت با خوردن شیر خوابیدی وای خدا به دادمون برسه حالا که خوابیدی شب چی میخواد بشه .................
17 اسفند 1390